آشنای من....
چهارشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۳۲ ب.ظ
در شهر قدم می زنم ...
و تعداد قدم هایم را می شمارم ...
یک ، دو ، سه ...
نمی دانم با هر قدمی که بر می دارم ...
به تو نزدیک تر می شوم یا دور تر ...
نمی دانم در شهر ی که تو هستی...
قاصدک ها خبر دلتنگی ام را ...
با تو می گویند یا نه ...
نمی دانم باران پشت شیشه ...
شعر های مرا ...
به خاطرت می آورد یا نه ...
من در فراسوی این فاصله ها ...
به مرگ گل هایی می اندیشم ...
که هر روز ، در نبودنت ...
با دستانم پر پرشان می کنم ...
و عطرشان را بر تن باد می پاشم ...
تا شاید روزی از شهری که تو هستی بگذرد ...
و تو با خود بگویی ...
این عطر چقدر شبیه اشنای من است ...
شبیه بوی شاخه گلی که ...
که هرگز از تو به من نرسید....
۹۴/۱۱/۱۴