حس رفتن....
دارم میرم خونه... نمیدونم چرا حس خیلی بدی دارم...
حس میکنم دیگه برگشتی نیست...
خدا نکنه
باور کن راست میگم... حس غریبی دارم....
امشب ساعت 10 میرم... قراره دوشنبه ساعت 10 برگردم..اما بعید میدونم....
بازم میگم خدا نکنه...
ولی....
بگذار حداقل این حس برام بهانه ای یاشه تا پای زبون افسار گسیخته ی دلم رو از خط قرمز ها فراتر بگذارم...
و در حد فکر کردن به یه قدم زدن دونفره زیر بارون چیزی بنویسم.....
قدم اول:
روزی در یه شهر یه پسری به دنیا میاد... که همه خیلی دوسش داشتن....
تو قصه ها قصه ی مجنون رو شنیدید که...
قدم دوم:
یه سال و 20 روز بعد تو یه شهر دور دیگه یه دختری به دنیا میاد..همه عاشقش میشن....خیلی زیاد ...
هنوز هم که هنوزه همه عاشقشن... هر کسی هم که جدیدا باهاش آشنا میشه..بازم عاشقش میشه..
اصلا نمیتونن بقیه بیخیالش بشن
با این که خودش هم بقیه رو دوست داره ولی نمیشه از علاقه بقیه بهش صرف نظر کرد
توفصه ها قصه ی لیلا رو شنیدین که...
انقدر این کوچولو خوشگل بوده که میخواستن اسمش رو بگذارن "ماه"
و انقدر دوست داشتنی بوده که میخواستن اسشم رو بگذارن "لیلا"
هیچی دیگه...جونم براتون بگه...هی میگن چه کنیم...چه نکیم..
اخر سر طبق این الگویی که الانمیگم..اسمش انتخاب میشه..
لیلای مثل ماه...
لیلای ماه
ماه لیلا
مه لیلا
.......... :)
بعد تازه میفهمن که خودش چقدر به اسنش میاد...
چون از اون وقتی که اومد..منشا آرامش همه شد...
قدم سوم:
فرق این لیلا با اون لیلا که از زمین تا اسمونه...
یعنی ماه لیلای قصه ی ماه قد اسمون ها بهتر از لیلای قصه ی قدیمه...
فرق مجنون قصه ما هم همینقدره..ولی اون مجنون قدیمی قد آسمون ها از این مجنون قصه ما بهتره...
به خاطر همین هم الان فاصله لیلی و مجنون قصه ما قد فاصله آسمون و زمین با هم هستش
و اگه قرار باشه که به هم برسن... باید مجنون اینقدر تلاش بکنه..تا زمین رو با آسمون برسونه...
خدایا کمکش کن...
قدم چهارم:
دیگه قدم های بعد قابل گفتن نیست...فقط باید عاشق باشی تا از دل لیلی و مجنون با خبر بشه..
به خاطر همین باید سریع برگردم پشت خط قرمز!!!
تا فرشته ها بیشتر از این جریمه ام نکردن...
یا علی
(((( برو ایمیلت رو چک کن))))