آگه بخوام بگم الان واقعا به چه چیزی احساس نیاز میکنم...
اینه..
به ساعت ها فکر کردن...ساعت ها اندیشیدن. ساعت ها سکوت...
و بعدش... به چند برابر اون زمان برای مطالعه ( غیر درسی)!!!
و دوباره بعدش به چند برابر زمان مطالعه ام برای فکر کردن مجدد...
به خدا قسم( اره...قسم!)
خود خدا میدونه که چقدر تشنه ی فکر کردن و مطالعه کردنم... دارم له له میزنم....درونی داره این نیاز رو فریاد میزنه
(((اما خب کسی نمیبینه..!( ببینه هم مهم نیست!)))
اما ذهن آشفته ام... مدام این نیاز رو سرکوب میکنه... میزنه به اون راه... گم و گورش میکنه
پس من قبلش به یه چیز دیگه نیاز دارم...
آرامش!!!
یه ذهن و دل آرام...
( هیچ ربطی هم به ازدواج نداره!!!)
همین طور که دارم مینویسم...این آیه از قرآن...در قلبم و ذهنم..میدرخشه..
الا...الا..الا...داره به من میگه
میگه آگاه باش..
الا بذکر الله تطمىن القلوب...
یعنی هر چقدر وجودت از خدا پر باشه... اروم تری
و همین الان یهویی یاد امام خمینی افتادم...که چند تا مامور سنگدل و وحشی ساواک داشتن امام رو میبردن زندان...
اونا از ترس میلرزیدن... امام اونا رو آروم میکرد!!
( چه پرش افکار خوبی دارم من!)
پس نتیجه میگیریم که عدم آرامش من که اینقدر عوارض برام داشته... دلیلش دوری از خداست...
ارتباط کم...
یا شایدم بی خدایی به من یا بهتر بگم...به این زمانه ی آخرالزمانی هجوم آورده...
و داره ایمان و دین مردم رو ازشون میگیره
و دوباره ذهنم پرید به یه حدیث که میگه
نگه داشتن دین در آخر الزمان مثل نگه داشتن ذغال گداخته درون دسته...
دیگه ذهنم یاری نمیکنه..شایدم دیگه این نوشته که اصلا انتظار نداشتم اینقدر مفصل و زیبا به اینجا برسه..اینقدر طولانی بشه...
ولی خب الحمدلله به نتیجه رسید... که...
خدا هست و دیگر هیچ نیست!
پ.ن. یهو ذهنم الان پرید به اون آیه قرآن که میگه مهم ترین هدف ازدواج آرام گرفتن زن و مرد کنار هم هستش...
لیسکن الیها...
خخخخخخخ... خدا رو شکر یه ربطی به تو پیدا کرد ;-)
پ.ن
داشتم از اول این نوشته فکر میکردم اگه مثلا من یه آدم معروف بودم...این جملات چقدر خریدار داشت..مثل شریعتی...شهید آوینی.. و...
سبک نوشته مثل حرف های اینا هاست... خدا وکیلی ( به قول رضا من سندرم خود ک ک پنداری دارم ;-))
پ.ن. ساعت 10 و 20 دقیقه.. سالن مطالعه دانشکده پزشکی... الکی مثلا اومدم درس بخونم.. خخخ
یا علی