ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی
ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی
ردپایی تازه از پشت صنوبرها گذشت ...
چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم تویی
ای نسیم بیقرار روزهای عاشقی
هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی
سایه زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت
آتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم تویی
باد پیراهن کشید از دست گلها ناگهان
عطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم تویی
چون گلی در باغ، پیراهن دریدم در غمت
غنچهای سر در گریبان شد، گمان کردم تویی
کشتهای در پای خود دیدی یقین کردی من
سایهای بر خاک مهمان شد، گمان کردم تویی
فاضل نظری
دیروز اشکان صالحی برگشته میگه: یکی از اونایی که میخواستیش ازدواج کرد..آگه زود نجنبی.. بقیه هم میرنا
میگم که.. چی میگی.. اونا... مگه چند نفر رو من میخوام
میگه که..حاشا نکن...من همه حرفام با سند هستش... تو چند نفر رو زیر نظر داری که باهاشون ازدواج کنی
میگم چه جالب... اینا کی هستن که خودم خبر ندارم...
میگه خودتو نزن به اون راه
ای بابا
اینم از رفیق های ما
کم مونده بیاد بخاطر توهماتش از من حق السکوت بگیره
هم خیلی ناراحت شدم که دوستم در مورد من چنین فکری میکنه و حتی حرف خودم رو قبول نداره
بعدش یه کم خوشحال شدم...که دیگه از تو تمرکزش رو برداشته
بذار تو توهمات خودشون خوش باشن...
من هم به اون جای پایی که گفتی تو دلت دارم خوشم...
همین :-)
هی جلوی من نگو...
نگو که من غذا پختم...
آدم خب دلش میخواد :-(
هیییییییییییی....
مثل یه مروارید کوچیک و نایاب هستی...
که توی عمیق تر اقیانوس پنهان شدی...
و ناخواسته... عاشق یه قایق ران بی چیزشدی.. که حتی قایقش هم برای خودش نیست
و ممکنه که رسیدن این ملوان کوچیک و ماجرا جو به تو ، به قیمت جونش تموم شه
نمیدونم
هیچی نمیدونم
باید برم...
به قول اون مداحی که میگفت
میروم... به خاطر دلم
میروم... به سوی حاصلم
میروم... ولی شکسته بالم..
نمیدونم.. من صبرم کمه
یا جدیدا هر کسی به میرسه... دقیقا تیرش رو میزنه وسط سیبل قلبم
یعنی حتی اون کسایی که بایدمنبع آرامش من هم باشند.. اونام اینجوری شدن
ارحم عبدک الضعیف... یا رحیم