التماس برای خواب!!!
به زور و سختی رضا برای سحر صدام زد...تقریبا بیست دقیقه تا اذان بود
همه جی رو هم آماده کرده بود...خودشم که خورده بود...
زود شروع کردم..
تا تموم شد اذان گفتن...
دیگه نرسیدم آب بخورم...!
حالا بعد نماز...
شروع کردم به اتو کردن لباس...
یکم اتو کردم....خسته شدم...دیدم خوابم میاد...
گفتم بخوابم...دو ساعت...
بعد پاشم برم بیمارستان...
رفتم که بخوابم...
اما...
هر چیزی یه ذهن من اومد.....
جز خواب!
حالا خوابم میادا... ولی خوابم نمیره...
اصلا یه وضعییییییییی
خلاصه هیچی...
الان دارم میرم بیمارستان... دارم راه میفتم...
پ.ن. نکته اش این بود که هیچ وقت التماس نکن که بخوابی... در عوض التماس کن که نخوابی... الان آگه درس خونده بودم....دو تا جزوه تموم کرده بودم...
از همه فرصت هات استفاده کن...
پ.ن.هر صبح به خودم یاد آوری میکنم که چقدر دوستت دارم..باورت نمیشه... که چه حس خوبی داره... این که تو باشی و من و دوست داشتن...
یا علی