عججججبببببب!!
یه ضرب المثل داریم...میگه
اندرون ابر است.. بیرون آفتاب
خنده میبینی... ولی...از گریه دل غافلی....
من حالا از اون روز به بعد... خیلی سعی کردم که ظاهرم رو حفظ کنم و دیگه ناراحتی و اینام مشهود نباشه
ولی ظاهرا خیلی موفق نبودم
مادرم هی میگه.. چقدر ازهفته پیش که اصفهان دیدمت تا الان هم لاغر شدی و صورتت و زیر چشمات سیاه شده...
هی میگه چرا اینقدر داغون شدی...
منم سکوت میکنم...
به قول اون شعر که میگفت...
و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست!
حالا احتمالا از فردا هی مادرم میاد تو نخ من... منم تا دو روز ناز نکنم... که حرف نمیزنم..
به قول خودت... هر کسی قلق مادر خودش رو بهتر میدونه..
پ.ن. یکی از دوستای صمیمیم تو رشت که 28 سالشه!!!! ( مثل بقیه دوستای صمیمیم که ازم همینقدر بزرگترند) یه دختره رو تو دانشگاه گیلان زیر نظر گرفته.. برای خودش..رفته صحبت کرده.. 22 سالشه دختره.. ترم 5 پزشکی...مسوول بسیج دانشگاه ع پ گیلان!! .. اهل مشهد!!!!!!!!!!!! اومده داره کلی امروز باهام صحبت و مشاوره که پزشکی چجوریه..دختراش.. نحوه تحصیلش.. خود زندگی و ازدواج وووووو...
منم کلی براش حرف زدم..
پ.ن.وقتی داشتم برای اون حرف میزدم و حرفاش رو میشنیدم.. دلم برای خودمون سوخت.. خیلییییییییی...
پ.ن. دوباره الان بارون شروع شد...چه بارونی... مثل دل من و تومیباره... شرشر... جات خیلی خالیه.. خیلییییییییی
پ.ن.دوستت دارم...عزیزم..لبخندبزن :-)
اللهم عجل لولیک الفرج...
یا علی