شرح حال!
یکم سردرد، یکم سوزش گلو و چشم ها...
رفتم درمانگاه، گفت سرماخوردی و باید آمپول بزنی..
منم خیلی شجاعانه گفتم نمی زنم :))))
یه چند بسته قرص و کپسول و شربت و....
اگه من دکتر عمومی بمونم حوصلم سر میره ...
خیلییییییییییییی
کل آدمایی که اومده بودن سرماخورده بودن ،همش ادم سرماخوردگی ویزیت کنه که نمیشه شغل مهیجی که بخاطرش این همه آدم غربتو تحمل کنه ...
اصلا مشکل اینا نیست ...
فردا شب یلداس...
اصفهانیا با یه ذوقی از فردا شب می گفتن
ولی من خونه نیستم
همه ی ناراحتیم از اینه :(
همیشه مامانم بهمون کادو می داد ...شب همه رو دعوت می کرد
اما الان تو اتاقمون فقط من میمونم ،بقیه می رن خونه...
نهایتش اینه که همه ی همکلاسیا دور هم جمع بشن و یکم مسخره بازی در بیارن مثل همه ی شبای دیگه ی خوابگاه
و این هیچ فرقی با شبای دیگه نداره ...
اما هیچ چی مثل یه خونه نمیشه که با کلی ذوق و شوق وسایلو آماده کنی و ...
عجب وضعیه...
الان شاید داری فکر می کنی که چقد این دختره دیوانس
مردم تو چه فکرایی هستن ،چه مشکلاتی دارن ،این نگران شب یلداس ! :)
ولی خب می گم زندگی با همین چیزای کوچیک و اتفاقای ساده س که قشنگ میشه و از روزمرگی در میاد ...
نه؟؟