که نیست... نیست.. نیست... و احتمالا نخواهد بود. :-(
چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۵۹ ق.ظ
در خیالات خودم در زیربارانی که نیست
می رسم باتو به خانه٬ از خیابانی که نیست
می نشینی روبرویم خستگی در می کنی
چای می ریزم برایت٬ توی فنجانی که نیست
بازمی خندی و می پرسی که حالت بهتر است؟
باز می خندم که خیلی٬ گرچه می دانی که نیست...
۹۴/۰۵/۲۸