باز هم فقط حسین را دارم که در خانه اش را بکوبم...
و من...
لهوف میخوانم...
و...
به تو فکـــــــــــر میکنم...
تویی که در یکـــــ روز۷۲بار ابراهیم شدی...
ابراهیمی که نه خنجرش کند شد...
نه باز لبخند بر لب هاجرش نقش بست...
و نه اسماعیلش دیگر از قربانگاه باز گشت...
لیلایش به اشک نشست و علی اکبرش به خون...
ابراهیمی که اسماعیلش را قربانی کردند...
با خنجر
اما نه با یک خنجر...
نه با یک نیزه
نه با یک سنگ...
نه با....
با هرچه که بود و نبود...
ابراهیمی که چشم اسماعیلش را بستند
نه با پارچه... با خون
بستند...
نه برای اینکه دل پدر نلرزد...
بستند تا او نبیند و....پدرش به تماشا بنشیند...
و او را به قربانگاه کشیدند....
و بریدند...
نمیگویم حنجر را...
مفعولی در کار نیست...
که این "بریدن" ...به اندازه ی تفسیر اربا اربا...مفعول دارد ...
و...
و من...به تو فکر میکنم...که حالا...در کربلا...
خوب تر
از خوب میدانی...
قرار اســــتــــــــ تاریخ تکرار شود
و ابراهیم تکرار شود...و اسماعیل...
و آبـــ...قبل از قربانی...
آه
فدای لبی که بر لبش نهادی...
وقتی که گفت:
واعطشا
راستی...
تو چقـــــــــدر ابراهیم تری . . .
یا حسین (ع)